رقیه توسلی/
از آشناییمان پنج سال و هفت ماهی میگذرد. بیداری و کار و سفر و حَضر ندارد، یاد گرفتیم مثل دوقلوهای ناهمسان با هم سَر کنیم و شاد باشیم.
البته مثل روز روشن است که همه این سالها من بیشتر به او تکیه دادهام. به او که اوقات معمولی و خاص دستم را گرفت. خصوصاً ساعاتی که بدون حضور پرشفقتش وا میماندم.
کم پیش آمده بدون او بروم جایی و کاری انجام بدهم. گاهی که همراهیام نمیکند بشدت سردرد میگیرم و ترجیح میدهم برنامههایم را جابهجا کنم تا او باشد. قربان دوقلوی ناهمسان رنگی رنگیام بروم که واقعاً متین گفتهاند قدیمیها که جای هیچ چیزی را هیچ چیز دیگری نمیتواند پُر کند.
چندباری اطرافیان گوشزد کرده بودند که میدانیم او ارزشمند و تکیه گاه است، اما چرا فقط همین دُردانه باید رفیقت باشد. عقل کن با یکی دیگر هم طرح آشنایی بریز.
اما خُب من دلم را پیش عزیزِ قشنگم جا گذاشته بودم و ابداً به دومی فکر نمیکردم.
القصه... این مقدمات عرض شد تا برسم به این نکته که رنگی رنگی دلبندم رفته... ناپدید شده... بسان قطره آبی در اعماق زمین... چنانچه هرچه میگردم کمتر نشانی از او مییابم.
طی این سالیان دو باری تقدیرش رقم خورده ببرمش تعمیرگاه، اما اینکه بیخبر بگذارد برود، شوخیاش بگیرد، بترساندم؛ نه نشده.
یادم است آخرین بار توی اتوبوس با هم بودیم و متأسفانه بعد از آن دیگر هیچ تصویری در ذهنم نیست.
آقای همسر میگوید: برویم پی رنگی رنگی دیگر. بوی خوشی به مشام نمیرسد. به گمانم دوقلوی بی زبانت از اتوبوس پیاده نشده.
پی نوشت: دوستم، عینکم، همراه پنج سالهام را گم کردهام و با تاری و افسوس میبینم تبدیل شدهام به منِ جدیدی که چشمهایش قابِ سبز آبی ندارد.
نظر شما